غزل مناجاتی با خداوند
در گناه است که آدم کـمرش می شکند باغ ســرسبــز تـمـام ثـمـرش می شکـند آن کبوتر که شود صید شیـاطین بخـدا آخـرش با کـمک نفـس پـرش می شکند دل آلوده نـدانـسـته که در وقت گـــنـاه ثمرش، بال وپرش، برگ وبرش می شکند سنگ شیطان که به دل خورد خدا میداند بی سپر باشد اگر!سخت سرش می شکند هرکسی روزه گرفت و به خدا فکر نکرد حـتـم دارم که قـیامت سپرش می شکند چه دراین ماه وچه درشام وسحرهای دگر وای بر آنکه دعـای سحـرش می شکـند دل من سوخت ازآن خانه که با ضرب لگد وسط شعـلـۀ سـرسخـت درش می شکند بی حیا پیـش پـسر زد به رخ مــادر او گـفت : اینطور غرور پسرش می شکند |